رئالیسم انتقادی لوکاچ
رئالیسم سوسیالیستی ژدانفگرا تا حد زیادی به ضرورتهای داوری و رهبری فراوردههای هنرمندان خلاق سوسیالیست نظر داشت. ولی رئالیسم انتقادی لوکاچ، شیوهای برای داوری کار نویسندگان غیرمارکسیست، در گذشته و حال، از
نویسنده: استوارت سیم
برگردان: علی رامین
برگردان: علی رامین
رئالیسم سوسیالیستی ژدانفگرا تا حد زیادی به ضرورتهای داوری و رهبری فراوردههای هنرمندان خلاق سوسیالیست نظر داشت. ولی رئالیسم انتقادی لوکاچ، شیوهای برای داوری کار نویسندگان غیرمارکسیست، در گذشته و حال، از منظر مارکسیسم است. لوکاچ مخالف رئالیسم سوسیالیستی نیست، ولی در خصوص ادعاهای آن به مثابه یک نظریهی زیباشناختی و واکنش خود به خودی که میتواند در حامیانش برانگیزد، به نحو مؤثری ابراز شکاکیت میکند.
«چنانچه هر فراوردهی میانمایهی رئالیسم سوسیالیستی را همچون یک شاهکار بزرگ بداریم، حاصلی جز شرمساری نخواهیم داشت» (1963:10-11 ,Lukacs). لوکاچ در این جا به گرایش به داوری آثار هنری نظر دارد که (چنان که در میان منتقدان شوروی رایج بود) براساس درستی سیاسی آنها، و نه محاسن هنریشان، صورت میگرفته است.
نظر لوکاچ در معنای رئالیسم معاصر (1957) این است که ادبیات بورژوایی قرن بیستم میتواند به دو سبک عمده تقسیم شود: «مدرنیسم» و آنچه او «رئالیسم انتقادی» مینامد. وجه مشخصهی مدرنیسم، دلمشغولی آن به طبعآزمایی فرمی (1) (یا صوری)، تعلقخاطر به تکنیک به بهای بیالتفاتی به محتوای روایی (2)، و ذهنگرایی مشدّدی است که آدمی را اساساً منزوی و بیگانه از همنوعانش تصویر میکند. هنرمند مدرنیست، در دید کلی، «وضعیت انسان» را با چشمی آکنده از نومیدی مینگرد، و گویی به فرصت چندانی برای دگرگونی قائل نیست. مدرنیستها عموماً ازخودبیگانگی را بخشی از طبیعت انسان میانگارند، حال آن که از نظر مارکسیستها وضعیتی است که آن را نوع خاصی از نظام اجتماعی- سیاسی (یعنی سرمایهداری بورژوایی) ایجاد میکند. لوکاچ کار نویسندگانی همچون فرانتس کافکا، جیمز جویس و ساموئل بکت را بازنمود اخلاق مدرنیستی برمیشمارد. از سوی دیگر، رئالیسم انتقادی تا حد زیادی بر مفهوم قرن نوزدهمی این واژه انطباق دارد (روایت خطی، موقعیتها و شخصیتهای باور کردنی مبتنی بر الگوهای زندگی واقعی، سبک نوشتاری ادبی و شفاف) به اضافهی آنچه لوکاچ حس «بیطرفی انتقادی» (3) مینامد. این بیطرفی انتقادی، چنانکه آن را به درستی در داستانهای توماس مان، نویسندهی آلمانی (دکتر فاستوس، بادنبروکس و غیره) به کار میگیرد، «یک تجربهی معنادار و مشخصاً مدرن را در زمینهای وسیعتر قرار میدهد، و بر آن صرفاً به منزلهی بخشی از یک کل عینی بزرگتر تأکید مینهد» (51,Ibid).
در سبک نگارش بسیار جدلی لوکاچ، نویسندهی بورژوا به گونهای تصویر میشود که گویی در برابر انتخاب روشنی از نظامهای ارزشی قرار دارد: «مسئلهی انتخابی است بین یک مدرنیسم پرجاذبه به لحاظ زیباشناسی ولی منحط، و یک رئالیسم انتقادی سودمند؛ انتخابی است بین فرانتس کافکا و توماس مان» (., 92 Ibid). بنابراین ارزش ادبیات بورژوایی برای لوکاچ باید براساس محتوای رئالیستیِ انتقادی آن تعیین شود؛ یعنی، براساس آن حد از آگاهی انتقادی که ادبیات بورژوایی از مکانیسمهای فراگیر عملکرد یک اجتماع به دست میدهد. لوکاچ، کم وبیش همچون سارتر، خواهان آن است که نویسنده به گونهای بنویسد که آگاهی و مسئولیت نسبت به جهان را در همگان برانگیزد. شخصیت داستانی باید در یک زمینهی فرهنگی تصویر شود که در آن ایدئولوژی به گونهای نمایان شکل دهندهی هستی اجتماعی اوست. از آن جا که مدرنیسم تأکید میورزد که جهان آکنده از افرادی منزوی و از خودبیگانه است که در صورت ظاهر بیگانه از جریانهای سیاسیاند (برای مثال، ژوزف ک. (4) در نمایشنامهی محاکمهی کافکا، یا ولادیمیر (5) و استراگون (6) در در انتظار گودو، نمایشنامهای از بکت)، بنابراین به مثابه یک سبک در نظام زیباشناختی لوکاچ، واجد ارزشی بس نازل است. نتیجهی این داوری ارزشی منفی، طرد شماری از مطرحترین نویسندگان قرن بیستم، و انتقاد آشکار از سنت ضد رئالیستی در ادبیات است.
یحتمل هر نویسندهی ماقبل قرن بیستمی که سبکش ضد رئالیستی و معتقد باشد که ازخودبیگانگی وضع طبیعی آدمی است، براساس معیار لوکاچ در سطحی نازل قرار میگیرد. در این خصوص چنانچه بر رمان روایی قرن هجدهم انگلستان نظرافکنیم، تحلیل لوکاچ میتواند توجیهگر آن باشد که لارنس استرن (7) را در رمان زندگی و زمانهی تریسترم شندی (8) نویسندهای به لحاظ سیاسی واپسگرا برشماریم (رمانی که بیشترین «گناهان» مدرنیستی به زعم زیباشناسی لوکاچ را بازمیتابد)؛ و در مقابل، رئالیسم دانیل دفو (9) را از جهت اجتماعی- سیاسی آگاهیدهنده و به لحاظ زیباشناختی پیشرو توصیف کنیم. دفو در رمانهای مُل فلاندرز (10) و رکسانا (11) میکوشد که ریشههای اقتصادی از خودبیگانگی فردی را آشکار سازد، و در نتیجه با احتمال بسیار بیشتری میتواند مُهر تأیید رئالیسم انتقادی را به دست آورد. در این مورد نیز معیار ارزش آشکارا درونمایهی سیاسی دارد. آثار پیشروِ متعلق به گذشته میتوانند در پیکار طبقاتی جاری به ارزیابی گرفته شوند؛ بنابراین بر رمانهای مثالی دفو باید از این جهت ارج بنهیم که دربارهی تأثیرات اقتصاد سرمایهداری بر روابط جنسی، روایتهای افشاگرانهای به دست میدهند (مُل و رُکسانا به علت نبود مردانی که از آنها حمایت کنند، برای تأمین معاش خود به فحشا کشیده میشوند). کوتاهی استرن در ارائهی زمینهی رئالیستی مشابهی برای قهرمان از خودبیگانهاش موجب میشود که تریسترم شندی به لحاظ ایدئولوژیکی با ظن و تردید نگریسته شود، موردی که در آن نویسنده، خوانندگان خویش را در خصوص ماهیت راستین سرشت انسانی و روابط اجتماعی به گمراهی میکشد. بنابراین، او عامل ترویج چیزی است که در قاموس مارکسیستها «آگاهی کاذب» دانسته میشود: ناتوانی در تشخیص تضادهای یک ایدئولوژی، و پذیرش آن تضادها به منزلهی بخشی از سامان طبیعی چیزها.
لوکاچ هرچند در نهایت حکمی به تندی حکم ژدانف صادر نمیکند، همچون او نظر بر آن دارد که آثار و نویسندگان ناپذیرفتنی به لحاظ سیاسی را یک رهبری مارکسیست از عرصهی توجه عمومی خارج کند. چند مسئله دربارهی این رویکرد وجود دارد که نظرگیرترینش آن است که هرچه در زمان به گذشته برگردیم بیشتر با مسئلهی نابهنگامی (12) درگیر میشویم. یک لوکاچگرا ممکن است بگوید که تا زمانی که متنها همچنان خوانده میشوند، مهم نیست که چه قدمتی داشته باشند، میتوانند در شکل دادن نگرشها مؤثر، و در نتیجه به لحاظ سیاسی حساسیتبرانگیز باشند. چنانچه اصل حساسیت را بپذیریم، آنگاه متنها خودبه خود در معرض تحلیلهای مبتنی بر سیاست واقع میشوند. با این همه، همچنان در دستهبندی متون به مقولات پیشرو و واپسگرا، بدون توجه به زمینهی فرهنگی برآمدن آنها، فرضهای بسیار سؤالبرانگیزی وجود دارند. صرفنظر از تبعات نابهنگامی (13)، این مسئله مطرح است که آیا همیشه میتوان تمایزهای دقیقی (همچون تمایز خواندنی- نوشتنی (14) رولان بارت) به عمل آورد. و باید چنین تمایزی را به عمل آوریم چنانچه بخواهیم این خط را پی بگیریم که فرانتس کافکا بد است و توماس مان خوب: در چنین مواردی فضای زیادی برای حد وسط وجود ندارد. از دیدگاه سیاسی، منطقی برای یک چنین تقسیمبندی وجود دارد، ولی این مخاطره در میان است که نقد به کاری کم و بیش مکانیکی تبدیل شود، کاری که در آن فقط لازم است که متنهای تجربی انگ مدرنیستی بر خود گیرند و این امکان را به منتقد بدهند که کلیشههای سیاسی مقتضی را اساس نقد خویش قرار دهد. برچسب مدرنیسم میتواند همچون یک اخطار بهداشتی دولتی در راه منتقد و خواننده، هردو، مانع ایجاد کند.
سنت رئالیسم در زیباشناسی مارکسیستی، چنان که از آراء ژدانف و لوکاچ برمیآید، در ناباوریاش به کارهای تجربی اساساً واپسنگر و در عمل اقتدارگراست (شاید این سخن دربارهی لوکاچ مصداق کمتری داشته باشد، ولی دست کم به هدفهای بنیادین رئالیسم سوسیالیستی پایبند است). این سنت یک زیباشناسی فوقالعاده تجویزی را میطلبد و تقریباً همیشه به دوقطبی کردن بحثها- یا کافکا یا مان- متمایل است، ضمن آن که بر معیار متعالی درستی سیاسی در آثار هنری تأکید دارد. به ویژه زیباشناسی رئالیستی شوروی مستلزم یک نظام سفت و سخت ممیزی اجتماعی است که در آن هنرمند باید از توصیههای نظریهپرداز زیباشناختی پیروی کند که او نیز به نوبهی خود باید تابع توصیههای نظریهپرداز سیاسی باشد. در چنین نظامی عرصهی چندانی برای کجروی یا نوآوری هنری وجود ندارد، و زیربنای اقتصادی تا حد زیادی محرک و جهتدهندهی روبناست، و هنرمندان مقید و متعهدند که آثار خود را فراخور مقتضیات آن زیربنای اقتصادی که در مهار سیاستمداران است، پدید آورند. لوکاچ در قیاس با ژدانف، در نظریهپردازی خود جزمیت کمتری دارد، ولی در روش، او نیز اقتدارگرا و تجویزگر است. تقسیم مدرنیسم / رئالیسم انتقادی نقش فیصلهدهندهی بحثها را دارد، و در تأکیدش بر اینکه نویسندگان باید برای ارائهی الگوهای «کاذبی» از وضعیت زندگی انسان طرد شوند، آشکارا انگیزهی سیاسی دارد. لوکاچ در سوءظنش نسبت به آفرینشهای تجربی فرمی دست کمی از ژدانف ندارد. چنین فعالیتی، ثبات الگوهای فرهنگی نظریه پرداز را به چالش میگیرد، و بنابراین با سهولت کمتری هدف برخوردهای جنجالی قرار میگیرد. آموزشگری در هنرها ازجمله مسائل مورد بحث است (نوکلاسیسیسم این بحث را، با تکیه بر فضیلتِ اخلاقی، با موفقیت زیادی دنبال میکند)، ولی در نهایت یک آموزشگری بسیار تنگنظرانه، و شاید حتی ضد هنری است که مطلوب رئالیسم سوسیالیستی واقع میشود. برداشت لوکاچ از رئالیسم سوسیالیستی از بسیاری از برداشتهای دیگر از آن، مایهی خود انتقادی بیشتری دارد، ولی این نظریه در وجه کلی، آمیزهی ناخوشایندی از ممیزی و اقتدارگرایی است.
پینوشتها:
1- formal experimentation
2- narrative content
3- critical detachment
4- Josef K.
5- Vladimir
6- Estragon
7- Laurence Sterne
8- The Life and Times of Tristram Shandy
9- Daniel Defoe
10- Moll Flanders
11- Roxana
12- anachronism
13- anachronistic implications
14- readerly-writerly
رامین، علی؛ (1387)، مبانی جامعهشناسی هنر، ترجمه علی رامین، تهران: نشر نی، چاپ سوم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}